سـارا اَنــار دارد!



درست زندگی کردن را یادمان ندادند!

ما باید کار میکردیم برای شادی هامان! نه غم هایمان!

باید شادی می کردیم برای داشته هایمان! نه نداری ها!

باید می داشتم برای بهتر زندگی کردن! نه بیشتر زندگی کردن!

خوب زندگی کردن را یادمان ندادند!

ما نالیدیم از زندگی، گریستیم از خستگی و ترسیدیم از خنده!

حال آنکه زندگی همین لحظات بودند.

ای دریغ از لحظات عمرم.


دنیای امروز ما قطعا به پزشک و مهندس نیاز دارد اما همین دنیا، میان همه این خستگی ها، میان همه بریدن های گاه و بی گاه و سپس بلند شدن ها، میان بودن و نبودن ها و میان تمامی این چاشنی های زندگی بالاخره به هنرمندان هم احتیاج دارد.

شاعرانی که غزل هایشان گوش کنجشک های باغچه را پر کند.

نقاشانی که به روی شهر رنگ بپاشند.

عکاسانی که دنیا را از ثبت زیبایی ها پر کنند.

نویسندگانی که با نوشته هاشان مرهم دلت باشند، آن هنگام که کسی دردت را نمی فهمد و حرفت را نمیشنود، نوشته هاشان بشوند سنگ صبورِ دلی که بداند کسی یک جایی یک زمانی حرف دلشان را فهمیده است.

بدون پزشک و مهندس زندگی امروزه امکان پذیر نخواهد بود اما تحمل کردن همین زندگی بدون هنرمندان نیز غیر ممکن است.


گیر افتاده ام

میان انسان های پر ادعا

همان ها که شعارِ زندگی هر کس مربوط به خود اَش است سر می دهند

اما در مواجه با پوششی متفاوت، فکری متفاوت، نگاه و زندگی متفاوت

می شوند قاضیانِ علامه دهر

دست در دست یکدیگر، مشت مشت حرف ویرانگر به دهان، نگاه های قضاوتگر در چشمان

می تازند به بی پناهانی که تنها تفاوت شان، تفاوت آنهاست

گیر افتاده ام میان انبوه نگاه هاشان، حرف هاشان، ادعا و شعار هاشان

همان هایی که عینک روشن فکری بر چشم زده اند و از برابری در روابط شویی صحبت می کنند اما به هنگام صحبت از رابطه عاطفی خود ابتدا یک عذرخواهی جانانه به نشانه احترام نثار طرف مقابل می کنند

چرا که مغزشان در این رابطه چیزی جز را نمی بیند

متاسفم! من مثل شما نیستم! از کودکی مثل شما نبودم! بعد این هم شکل شما نخواهم شد!

قاضی شدن و قضاوت کردن هاتان، جامعه شناس شدن و تحلیل هاتان، انسان شدن و نصیحت هاتان هیچ کدام نتوانست مرا به سویِ همرنگِ شما شدن سوق دهد!

دور من از کودکی پر بود از لاشخورهایی چون شما که به مردار بودن لاشه آگاهند اما هر دم از ترس گرسنه ماندن به آن نوک می زنند!

من از کودکی حرف زدم از ممنوعه ها، حرکت کردم به دل خطر

نه! هیچ کدام از نامهربانی هاتان نتوانست مرا از جستجوی حقیقت بازدارد!


حسِ غریبِ روز تولدت

همونی که ته دلته

چیه اسمش؟

همونی که نه اسم داره

نه میشه با حرف بیانش کرد

نه با کلمات نوشتش!

همونی که نه میشه به مادر گفت

نه به بهترین دوست

نه حتی به خودت

فقط میشینی با خودت و 

میذاری که افکارش بیان و بگذرن

که حلاجی بشن خودشون

و اولین روز از عمر جدیدت رو رقم بزنن 


دارم فکر میکنم که چرا معنی "خود" بودن برای ما انقدر بد جا افتاده است!؟
فکر کنید به تمامی انسان ها هر گونه نقدی با هر لحنی وارد کنیم و بگوییم "من اینم، عیب هر کس رو تو صورتش می گم"،فکر کنید با آدم های اطراف خود به بدترین و بد اخلاق ترین شکل ممکنه رفتار کنیم و انتظارمان این باشد: "من همینم و کسی مجبور نیست من رو تحمل کنه. هر کسی خوشش نمیاد بره خوب"، فکر کنید بدون اینکه کسی از ما نظری بپرسد، درباره رفتار و پوشش و طرز زندگی او شروع به نظردهی کنیم و خیلی هم طلبکارانه به تمامی زندگی او ایراد وارد کنیم و در مقابل بگوییم: "من کلا آدم رکیم. می خوایید دروغ بگم یعنی؟!"، فکر کنید به خودمان اجازه دهیم به هر مکتبی و اندیشه ای، هر نظریه و هرساختاری بدون در نظر گرفتن چهارچوب های اصلی و بدون در نظر گرفتن آداب گفتار و رفتار، شروع به فحاشی کنیم و جواب راسخ ما این باشد: "خوب همینا جامعه رو به گند کشیدن! نکنه می خوایید ازشون دفاع هم بکنید؟"

ماجرا از جایی شدت می یابد که تمایل داریم دیگران نیز همانگونه رفتار کنند که ما رفتار می کنیم، همانطور حرف بزنند که ما حرف می زنیم، چنان لباس بپوشند و بگویند و غذا بخورند که ما!!!
اینکه کسی به اختیار خود انتخاب کرده در برخورد با آدم ها چقدر رسمی برخورد کند و یا چقدر شوخ طبع باشد، اینکه برای مهمانی رسمی کت و شلوار بپوشد یا تنها یک پیراهن ساده را ترجیح دهد، اینکه در خوردن غذاهایی مثل فیله یا ساندویچ که نیاز به دخالت دست دارند چقدر محافظه کار باشد که کمتر کثیف کاری شود، اینکه کسی بخواهد با همه این رفتارها خودِ خود اش باشد، دقیقا خودِ واقعی اش، به هیچ وجه خطری برای خود بودن دیگران نیست. با جملاتی چون "بابا یکم خاکی باش"، "چرا انقدر خشکی" نمی توانیم کسی را مجبور به رفتارهای مطابق دلخواه خود کنیم و فقط آدم ها را از خود بیزار می کنیم.

دارم فکر می کنم واقعا چه چیزی باعث شده معنی "خود بودن" را انقدر اشتباه بگیریم و با بهانه "خودم هستم" هر گونه رفتار و گفتار خود را توجیح کنیم؟!

یادمان باشد:
اگر با بهانه رک بودن و خودم بودن و من این هستم ها بخواهیم در جامعه جایگاه خود را تثبیت کنیم، نه تنها در این راه شکست خواهیم خورد بلکه کسی که خوش اش نمی آید و باید بگذارد برود، خودِ ما هستیم! نه دیگرانی که انتظار داریم به هر ساز ما برقصند!


قدیما، تو دوران بچگیمون وقتی مینشستیم پای تلویزیون واسه دیدن یه کارتون، کارتون شروع نشده فکر و ذکرمون همش این بود که فقط ده دقیقه قراره پخش بشه، که سه دقیقش رفت، حالا چقدرش مونده، وای شد پنج دقیقه، وای نه نمیخوام تموم شه، وای کاش بیشتر بود زمان پخشش، کاش

الان که دارم فکر می کنم میبینم خیلی از ماها همینطوری هستیم! با فکر اینکه چطوری قراره بیاد و شروع شه و ادامه پیدا کنه و چطوری تموم شه، داریم زندگی رو زهرمار خودمون میکنیم! نه از الان لذت می بریم و نه از چیزی که هست و وجود داره، و نه حتی از اومدن چیزی که مدتها انتظارشو کشیدیم لذت میبریم!

ما آدم ها موجودات عجیبی هستیم واقعا! امروز رو با همین افکار بدون ذره ای لذت به سر می بریم و فردا رو با حسرت همین امروزی که گذشت می گذرونیم!


امروز دیدم ات. جایی که فکر اش را هم نمی کردم.

تمام این سالها حسرت دیدار دوباره ات گوشه ذهن و دل ام جا خوش کرده بود و همیشه فکر میکردم جایی میان انبوه جمعیت لحظه ای چشم ام به تو خواهد افتاد و تمام آن لحظات برایم تکرار خواهد شد و پس از آن و روزهای دیگر را چگونه ادامه خواهم داد. مهمتر اینکه تو هم مرا خواهی دید یا نه؟! و آیا مرا به یاد خواهی آورد.؟! یا شاید زمانی میان جلسات کاری ترا ببینم و دیگر هیچ نفهمم.

اما جایی میان روزمرگی هایم، دقیقا جایی که هیچ انتظارش را نداشتم، دیدم ات. لحظات اول را هنوز مطمئن نبودم خود ات باشی، لحظه ای که در باز شد و وارد شدی یک آن با دیدن چهره ای که آن همه دگرگون شده جا خوررم، یا بهتر بگویم من هم دگرگون شدم، چقدر عوض شده بودی، اما با این همه باز شناختم ات، راست اش را بخواهی هنوز گیج و سردرگم بودم که خودت باشی یا نه، چشمان بیقرارم هر دم دنبال آن چشمان سیاهی میگشت که زمانی دل ام را چنان اسیر کرد که بیمارشان شدم. اما با شنیدن اسم ات مطمئن شدم خود ات هستی. اما. اما چرا دیگر قلب بیمارم مثل قبل نمیتپید؟! چرا دستانم نمیلرزید و پاهایم سست و کم توان نمیشد؟! چرا دیگر صورت ات، زیبایی قبلی را در چشمان من نداشت؟! عشق زیبای من! من شاید هنوز دوست ات دارم اما عاشق همان نگاه شرمساری ام که دل ام را اسیر و دیوانه کرد، همان چشمان سیاهی که برقشان توانایی دیدن را از من میگرفت، همان اخم های سگرمه شده. همان.

زندگی من! من عاشق قبلِ تو هستم.! عاشق تصویری که بی هیچ هم آغوشی و بوسه ای، بی هیچ بودن و ماندنی، بی هیچ شنیدن دوستت دارمی از تو ساختم. من عاشق حالِ تو نیستم. 

صیح که از خواب بیدار شدم، دست و صورت ام را شستم، مشغول آرایش شدم و رژ قرمز رنگ دروغین را به لب هایم که کشیدم، از خانه که بیرون زدم، هنوزفری را به یاد آهنگ قدیمی آشنای چندین سال قبل به گوش ام آویزان کردم، وقتی تمام مسیر پیاده ام را با همان آهنگ به پایان رساندم، حتی وقتی که سوار تاکسی شدم و نگاه ام را به ماشین ها و آدم ها دوختم، یا وقتی از راننده بقیه پول ام را میگرفتم، وقتی سوار آسانسور شدم، وقتی سلام و صبح بخیر با خنده ای گشاد به همکاران ام تحویل دادم شاید هیچوقت فکر نمیکردم امروز آن روز موعد دیدار توست.

 نگاه ام را به چشمان سیاه خمار ات دوختم تا ببینم مرا به یاد می آوری؟ اما. نه. تو آن زمان هم خبری از دل دیوانه من نداشتی.

آه عشق زیبای من! آن موهای پریشان مشکی ات کجا رفت؟ آن ظاهر زیبایت که جایش را به چنین حال پریشانی داده؟ آن چشمان درخشان سیاه من که حال خاموش شده اند؟

وقتی فهمیدم مرا بیاد نیاوردی که هیچ، بلکه مرا حتی نمیشناسی، نگاه ام طلبکارانه شد و خیره به همان چشمان ماند. یک آن تمام آن ناشناس ها کنار رفت و آن نگاه شرمسارِ سر به زیر دوباره رو به رویم ظاهر شد. دستپاچگی و دست به موهای سیاه پریشان کشیدن. نگاهِ خمار را یدن و دوباره نگاه شرمسارِ گذرایت. تعجب را خوب از میان تمام اجزای صورت و رفتار ات میتوانستم گلچین کنم. و تنها در همین لحظه تنها رفتار آشنا برای من جرقه زد. تو همان مرد سر به زیر آرام بودی و من همان زن یاغی و سرکش که همیشه میخواست عشق اش را به تو بفهماند. من و تو قطعا تغییر کرده ایم، عقیده هامان، فکرهامان، رفتارمان و حتی ظاهرمان آنچنانی که هیچ کدام قادر به شناخت درست یکدیگر نیستیم اما باز تو همان مرد سر به زیری و من همان زن سرکش.

کمی بعد دقیقا بالای سرم ایستاده بودی و منتظر که باز نگاهِ غمین من بدرقه ات کند. در لحظه خداحافظی باز هم آن صورت آکنده از تعجب و شرمساری نگاهی به من انداخت و راهی شد. نه به احترام و همراهی ات، بلکه به احترام اولین عشق واقعی ام به پا خواستم و شاید برای آخرین بار بدرقه اش کردم.

 

+ ۱۳۹۸/۱۰/۱۲


شاید به تو حسی دارم و بی رحمانه در حال انکار آنم

شاید علاقه ای به من داری و هزار و یک اما و اگر در ذهنت می چرخد

شاید هیچ کدام از ما این حس غریب اما آشنا را جدی نگیریم

یا شاید در حال حاضر همین احساسات، بازی و واکنش هورمون هاست

اما اگر روزی رسید و دستانت در دستانم بود، اگر روزی نوشته هایم را میخواندی، اگر روزی فرا میرسید که کنارم قدم برمیداشتی دوست دارم برایت تعریف کنم:

"امروز بعد دیدنِ دوباره ات پس از روزهایی که برای من بمثل سالها گذشت، دوباره دل ام برایت تپید."

احساس میکردم چون از دیده رفتی، از دل هم رفته ای اما. بعد ساعتها که هنوز به دیدار دوباره مان فکر میکردم و رفتارها و حرکاتمان را حلاجی میکردم، با پوزخند به خود گفتم: " از دل برود هر آنکه از دیده رود سارا خانم نه؟" و جواب راسخم به خودم این بود: " از دل نرفت هر آنکه از دیده برفت."

 

۹۸.۱۲.۱۴ 


حواسم اصلا به نوشتن نیست.! به عکاسی. به بارون.

فقط درگیر کد و درگیر اینکه زودتر بتونم اون ایده لعنتی رو پیاده کنم بلکه ذهنم یه سر و سامونی پیدا کنه و بتونم با ذهن بازتر رو بقیه ایده ها کار کنم.

یه بخشی از ذهن و دلم پیش توئه و تموم اون دفعاتی که اتفاقی همو دیدیم اما به یه سلام و احوال پرسی پوچ اکتفا کردیم اما تو اون لحظه چشامون همدیگه رو در آغوش کشیدن.

بعد مدتها اومدم اینجا و روزمره وار دارم ذهنم رو خالی میکنم.

دیدم که وبلاگ دو تا دنبال کننده داره :) خواستم به رسم ادب خوشامد و تبریک سال نو بگم :) البته اگه بشه اسمشو سال نو گذاشت :) 

برسید به قشنگ ترینای آرزوهای دلتون. ⚘


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها